سفارش تبلیغ
صبا ویژن


دهکده عشق

بانوى خردمندى در کوهستان سفر مى کرد که سنگ گران قیمتى را در جوى آبى پیدا کرد.

روز بعد به مسافرى رسید که گرسنه بود.

بانوى خردمند کیفش را باز کرد تا در غذایش با مسافر شریک شود.

مسافر گرسنه، سنگ قیمتى را در کیف بانوى خردمند دید

از آن خوشش آمد و از او خواست که آن سنگ را به او بدهد.

زن خردمند هم بى درنگ، سنگ را به او داد

مسافر بسیار شادمان شد و از این که شانس به او روى کرده بود،

از خوشحالى سر از پا نمى شناخت.

 

او مى دانست که جواهر به قدرى با ارزش است که تا آخر عمر مى تواند

راحت زندگى کند، ولى چند روز بعد، مرد مسافر به راه افتاد

تا هرچه زودتر، بانوى خردمند را پیدا کند.

بالاخره هنگامى که او را یافت، سنگ را پس داد و گفت:

«خیلى فکر کردم. مى دانم این سنگ چقدر با ارزش است،

اما آن را به تو پس مى دهم با این امید که چیزى ارزشمندتر از آن به من بدهى.

اگر مى توانى، آن محبتى را به من بده که به تو قدرت داد این سنگ را به من ببخشى . . .


نوشته شده در شنبه 90/10/17| ساعت 9:40 عصر| توسط مجید دهقانی فیروزآبادی| نظرات ( ) |

پادشاهى در یک شب سرد زمستان از قصر خارج شد. هنگام بازگشت سرباز پیرى را دید که با لباسى اندک در سرما نگهبانى مى‌داد.
از او پرسید: آیا سردت نیست؟
نگهبان پیر گفت: چرا اى پادشاه اما لباس گرم ندارم و مجبورم تحمل کنم.
پادشاه گفت:

 


 

 

من الان داخل قصر مى‌روم و مى‌گویم یکى از لباس‌هاى گرم مرا برایت بیاورند.
نگهبان ذوق زده شد و از پادشاه تشکر کرد. اما پادشاه به محض ورود به داخل قصر وعده‌اش را فراموش کرد.
صبح روز بعد جسد سرمازده پیرمرد را در حوالى قصر پیدا کردند، در حالى که در کنارش با خطى ناخوانا نوشته بود:
اى پادشاه من هر شب با همین لباس کم سرما را تحمل مى‌کردم اما وعده لباس گرم تو مرا از پاى درآورد!


نوشته شده در شنبه 90/10/17| ساعت 9:35 عصر| توسط مجید دهقانی فیروزآبادی| نظرات ( ) |


نوشته شده در دوشنبه 90/10/12| ساعت 2:55 عصر| توسط مجید دهقانی فیروزآبادی| نظرات ( ) |


نوشته شده در دوشنبه 90/10/12| ساعت 2:53 عصر| توسط مجید دهقانی فیروزآبادی| نظرات ( ) |


نوشته شده در دوشنبه 90/10/12| ساعت 2:50 عصر| توسط مجید دهقانی فیروزآبادی| نظرات ( ) |

 

مدارا پشتکار

 

آب در عین نرمی و لطافت در مقایسه با سنگ،

 

به مراتب سر سخت تر، و در رسیدن به هدف خود

 

مصمم تر است.

 

سنگ، پشت اولین مانع جدی می ایستد.

 

اما آب... راه خود را به سمت دریا می یابد.

 

در زندگی، معنای واقعی

 

سرسختی، استواری و مصمم بودن را،

 

در دل نرمی و گذشت باید جستجو کرد.

 

گاهی لازم است کوتاه بیایی...

 

گاهی نمیتوان بخشید و گذشت...اما می توان چشمان را بست

 

و عبور کرد

 

گاهی مجبور می شوی نادیده بگیری...

 

گاهی نگاهت را به سمت دیگر بدوز که نبینی....

 

صبور باید بود........ اما مصمم.


نوشته شده در چهارشنبه 90/9/16| ساعت 3:29 عصر| توسط مجید دهقانی فیروزآبادی| نظرات ( ) |

روش زندگی....

 

دو قطره آب که به هم نزدیک شوند، تشکیل یک قطره بزرگتر میدهند...

 

اما دو تکه سنگ هیچگاه با هم یکی نمی شوند !

 

پس هر چه سخت تر و قالبی تر باشیم،

 

فهم دیگران برایمان مشکل تر، و در نتیجه

 

امکان بزرگتر شدنمان نیز کاهش می یابد


نوشته شده در چهارشنبه 90/9/16| ساعت 3:16 عصر| توسط مجید دهقانی فیروزآبادی| نظرات ( ) |


قالب وبلاگ :: :: کدهای جاوا

 فال حافظ - فروشگاه اینترنتی - قالب وبلاگ